روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم.. تنهائی را دوست دارم چون بی وفا
نیست.. تنهائی را دوست دارم چون تجربه اش کرده ام.. تنهائی رادوست دارم
چون عشق دروغین درآن نیست.. تنهائی را دوست دارم چون خدا هم تنهاست..
تنهائی رادوست دارم چون در خلوت وتنهائیم در انتظار خواهم گریست وهیچ کس
اشکهایم را نمیبیند.. اما از روزی که تو رادیدیم نوشتم.. ازتنهائی بیزارم چون
تنهائی یاد آور لحظات تلخ بی تو مردنم است ..
یکی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستت به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند... فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته... شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشتو شعرهایش بوی آسمان گرفت... فرشته شعر شاعر را مزمزه کرد دهانش طعم عشق گرفت... خدا گفت دیگر تمام شد.دیگر نمیتوانید آسان زندگی کنید... چون شاعری که بوی آسمان را بشنود زمین برایش کوچک میشود...و فرشته ای که مزه عشق را بچشد آسمان برایش کوچک.